اسمش احمد بود. ما همه می دانستیم که پدرش فوت کرده و مادرش با کار در منازل مخارج زندگی آنها را فراهم می نماید. اما خود احمد بسیار پسر درسخوان و نمونه ای بود. مودب و با وقار، خانه ما هم می آمد و هم بازی من بود. مرحوم پدرم هم احمد را خیلی دوست داشت و به او احمد آقا می گفت و برخلاف دیگر دوستانم همیشه با او خوش و بش می کرد. آن روز صبح معاون مدرسه آمد سر کلاس و اسم چند نفر را خواند از جمله احمد را که بروند دفتر ولی احمد نرفت. من که پرسیدم:چرا؟ گفت: در این ایام به ما کت و شلوار می دهند. مادرم می گوید: تو نمی خواهی بگذار کسانی که نیازمند ترند بگیرند! کرامت و بزرگی احمد همیشه یادم است گرچه بیش از سی سال از آن روز ها می گذرد.


کریمی مشاور بیمه احمد ,هم ,روز ,آمد ,گوید ,مادرم ,احمد را ,آن روز ,من که ,پرسیدم چرا؟ ,نرفت منمنبع

داستان کوتاه اموزنده5

داستان کوتاه اموزنده4

داستان کوتاه اموزنده2

داستان کوتاه اموزنده3

داستان کوتاه آموزنده1

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه اموزنده

مشخصات

آخرین جستجو ها

دانلود فایل های کمیاب جالبترین دی کیو شاپ انواع طرح توجیهی سرمایه گذاری زعفران نطنز قیمت خرید الپتیکال ساعت مچي دخترانه زنانه شیک جدید ارزان مدل 2019 چرخ گوشت رومیزی seoicc سفارش آنلاین اینترنتی چاپ لیبل