هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند. گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد. به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود. با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق نمی شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق می زد.


کریمی مشاور بیمه کار ,آفتاب ,براق ,کرده ,رویشان ,نمی ,بود با ,را پایین ,نبودند اما ,لایه ضخیمی ,اما لایهمنبع

داستان کوتاه اموزنده5

داستان کوتاه اموزنده4

داستان کوتاه اموزنده2

داستان کوتاه اموزنده3

داستان کوتاه آموزنده1

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه اموزنده

مشخصات

آخرین جستجو ها

ایران فیلم وبمسترفا شاتل فایل آپشن خودرو | دنیای آپشن بسیج دانشجویی دانشگاه طبری بابل پسران آدم دختران حوا فروشگاه تخصصی محصولات مراقبت از خودرو تله چنل | مجله تفریحی و سرگرمی عاشق خرید آپارتمان در اندیشه