در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار می گیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می کرد. او را به کناری بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره می کنند و به تو و حرفها و کارهایت می خندند، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه می توانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن می کردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم می شود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟


کریمی مشاور بیمه دیوانه ,ام ,دیده ,شهر ,زشت ,چیزی ,او را ,از خود ,دیده ام ,پرسیدم چرا ,در کوچهمنبع

داستان کوتاه اموزنده5

داستان کوتاه اموزنده4

داستان کوتاه اموزنده2

داستان کوتاه اموزنده3

داستان کوتاه آموزنده1

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه اموزنده

مشخصات

آخرین جستجو ها

خرید و فروش لوازم یدکی گریدر کوماتسو خرید اینترنتی بلوکه زنی سیمانی نیشابور | بیرم آبادی اهمیت تغذیه فروش بهترین لوازم یدکی چرخ خیاطی topadvert اس ام اس جدید, جوک خنده دار, داستان کوتاه جذاب, متن تبریک تولد, آهنگ پیشواز ایرانسل, آوای انتظار همراه اول, عکس جدید, شعر های زیبا, اسمس عاشقا سایتی برای همه تازه های افزونه و قالب وردپرس گروه تولیدی مبلمان و صنایع چوبی دیزاین